سلام به همگی . من تو این مدت می خواستم که براتون چند تا شعر بزارم اما دفتر شعرم دستم نبود الانم یه شعر داغ داغ که تازه گفتم رو براتون میزارم اسمش جا مانده است و سنکش نو البته من اولش از شعر نو بدم می امد اما خوب وقتی گفتم بد نشد اینم اولین شعر نویی نیست که گفتم ولی نظر یادتون نره
جا مانده
از انتهای حادثه می گویم
انجا که تمام قصه پایان یافت
انجا که بیاد اغاز می افتم
در اوج پایان
انجا که غم از دست دادنت را به قلب
می فشارم
و دیگر به زبان نمی اورم
انقدر داغ که اتش می زند
به دل و اسمان و زبان من
انجا که جا ماندم
تا اغاز شود
حاد ثه ای
حتی به قدر ثانیه
ثانیه ثانیه ها و دقیقه
کاش زودتر می گذشتند
ثانیه ها
چون نفس مرگ
میرود
ودیگر بازگستی نیست
وبرای من
سنگین است
رفتنش چقدر طول کشید؟!!
هنوز در لحظه ی خدا حافظی مانده ام
و او در میانه ی راه
باز هو جا ماندم
از زندگی رفتن مرگ
و از خودم
شاید خسته
ااری
از خودم هم خسته ام
مثل همیشه مثل اینده
و مثل هنوز
هر از چند گاهی می ایی
و یک نفس دیگر می رود
بی بازگشت
نفس ها تمامی ندارند
زره زره خالی می شوند
ولی احساس سبکی؟؟!!
نمی دانم هر چه نفس ها می رود
سینه ام سنگین تر می شود
و کی؟
ایا تهی میشود؟
راضیم به مرگ
در اوج انتهای حادثه
انتهای زندگی
و انتهای من...
روزی که می اید و می رود
و باز من جا می مانم................
امی وارم خوشتون بیاد سروده شده در 19/9/85
التما س دعا
تا بعد
|