لیلی و مجنون
به دریای زلال چشم لیلی
چه کس بی دست و پا شد غیر مجنون
درون دشت بی اب خیالم
نزد پرسه کسی جز این دل خون
چرا تنهاییم پایان ندارد؟
چه شبها که سحر شد بی ستاره
مرا شمعی نشد در این بیابان
جهازم تکه های ابر پاره
دلم ایینه و چشمم چو قران
بیا از زیر چشمانم گذر کن
دلم ان تو شد بی دین و منت
بیا سنگی بزن دل دربه در کن
درون خرقه ام میاب تحفه
بجز اشک و بجز قلب شکسته
بیا نزدیکتر تا که ببینی
کبوتری رها با بال بسته
درقفس بهروی من گشودند
ولیپرهای من اسان شکستند
تو گویی روضه ی رضوان مقابل
ولی دست و دل و چشمی که بستند
خیالت شعله ای در شام تارم
مرا نوری شده در راه تاریک
بیا تا پر گشایم بی پر و بال
در این تاریکی و این راه باریک.
موفق باشید .یا علی مدد.